خرده کاغذهای ذهن من

ساخت وبلاگ
چشمهاشو باز کرد...چقدر احساس سبکی میکنه ! سمت راست و نگاه کرد درخت داغداغان رو دید مثل همیشه بود ولی چرا یکم بیشتر برق میزد؟ چه سبزی چه تنه براقی!!!صدای اعظم اومد....هربار اعظم پنجره رو باز میکرد برگهای داغداغان رو نوازش میکرد و از حبیب براش میگفت...حبیب هم می اومد کنار اعظم ..نمیتونست بغلش کنه فقط گوشه اتاق می ایستاد و نگاهشون میکرد. اعظم انگار حضور حبیب رو حس میکرد انگار بوی گوشه اتاق با بقیه جاها فرق می کرد..هی برمیگشت و نگاه میکرد و حبیب هم شیطنت وار زبونش رو از گوشه لبش بیرون میاورد. بعد که از تماشای اعظم سیر میشد که نمیشد!! می رفت دور خونه میگشت ..حونه پدری حبیب بود همونجا بدنیا امده بود. اول رفت گوشه حیاط کنار پله های اب انبار، همونجا که اولین بار اعظم رو دیده بود ..داشت علفهای هرز پای درخت سیب رو تمیز میکرد..که دید اعظم اومده سراغ مادرش پرده نخی راه راه آبی در حیاط رو کنار زد و اومد دم حوض کنار مادرش ایستاد به احوالپرسی ...کسی متوجه حبیب نشد که همونجا کنار اون درخت سیب قرمز خیره به اعظم خشکش زده ..همونطور که رد پای اعظم رو کنار حوض گرد آبی وسط حیاط دنبال میکرد، صدای گریه نوزادی رو شنید...خیالاتش رفت روزی که احمد بدنیا اومد. رفت از پشت پنجره رو به ایوان ایستاد و دید اعظم صورتش عرق کرده و بی حال تو جا افتاده و فاطمه خانم قابله داره قربون صدقیه احمد میره و همه خوشحالن که بچه پسره!ولی کسی نمیپرسه اعظم چطوره..حبیب از راهرو اومد داخل اتاق و سریع رفت کنار اعظم..سرشو گرفت تو بغلش و بوسیدش..لب پنجره چکاوکی اومد نشست و بهشون خیره شد..همون رو نشون یمن و برکت کردن و لبخند زدن.صدا اومد ولی مبهم بود ...فهمید وقتی نمونده رفت اتاق طبقه بالا که اخرین لحظات رو کنار اعظم باشه . اعظم هم خرده کاغذهای ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت خرده کاغذهای ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : atojaald بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1402 ساعت: 14:43

دوباره بهانه ای شددوباره در ذهنم جا خوش کردی اصلا چطور می شود این قدر تر و تازه بمانی برایم؟چطور به همان طراوت گذشته دوستت دارم؟ اصلا چه شد که اینطور شد؟ داشتم کارم را میکردم زندگی ام را داشتم ، چطور پیدایت شد و رسوخ کردی در قلبم؟ بعد از 4سال که از ندیدنت گذشت تازه داشتم به نداشتنت عادت می کردم تازه داشتم از مقایسه آن بدبختهایی که سر راهم قرار میگرفتند با تو، دست بر می داشتم.. این بهانه شوم لعنتی پیش آمد و چقدر شوم بود ....دیدم که شانه هایت می لرزید ،چشمانت کاسه خون ،تنت بی حال از فقدان پدردوست داشتم کنارت می بودم سرت را میگرفتم روی سینه ام و تا میشد گریه میکردی ..تا ابد .. تاوقتی سبک شوی..ولی تنها ایستاده بودی با صلابت که مبادا قلب مادر و خواهرت بلرزد .. که بدانند هستی برایشان . اما کی برای تو بود؟ کی برای تو هست ؟ کی کنار تو برای تو ایستاده که تو نلرزی و نشکنی ؟وقتی لابه لای آن هیاهو مرا در آغوش گرفتی می خواستم داد بزنم باش همینجا.. اینجا جای توست...من برای توام..بمان و گریه کن ول کن این جماعت شلوغ را تو تنها آرام بگیر همین بس است..اما لال شدم صدایم به زور درامد و تسلیت گفتم و امدم .. و آمدم تا دوباره تا چند سال دیگر به یادت بخوابم به یادت قدم بزنم به یادت کار کنم به یادت تفریح کنم ...به یادت .... همه اینها را نوشتم ولی میدانم که تو هیچ نمیدانی من دوستت دارم و هیچ دوستم نداری ...که اگر ذره ای داشتی خبری از من در این سالها میگرفتی پیامی حالی احوالی ....آری من یک توهم را دوست داشتم و هنوز هم دارم. خرده کاغذهای ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت خرده کاغذهای ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : atojaald بازدید : 57 تاريخ : يکشنبه 10 ارديبهشت 1402 ساعت: 12:31

برگشتم

دوسال شد ...شنیده بودم دوسال کوشش مداوم نتیجه های خوبی در بر دارد. دارد!! امسال اسفند 1401 من به آرزوهایی رسیدم که اینقدر دور بودندبرای من تا همین سه چهار سال پیش ، که وقتی برای کسی میگفتم خودم را کجا در چه جایگاهی مبینم میخندیدند..من هم به خنده می افتادم .

اما الان... الان نه خنده ای نه نا امیدی نه ناتوانی نه تسلیم شدنی در کار هست..

الان مسیر هموار شده حتی پیاده هم خوش میگذرد!


خرده کاغذهای ذهن من...
ما را در سایت خرده کاغذهای ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : atojaald بازدید : 73 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 15:03

دراین دنیای سیاهی که برایمان درست کردند چطور میتوان زیست؟ کودکی را می بینم با چشمانی گشاد از ترس ، از وحشت ، از صداهای مهیب فرو افتادن بمب ها شایدهم از حیرت سیاهی انسان!مادری را دیدم کودک هشت ساله اش به جرم متولد شدن در جغرافیایی شیعه زیر اوار های مدرسه تکه تکه شده...پدری را دیدم .... تماس های بی پاسخش روی گوشی شکسته و دست آخر پیامی که جوابش را میدانست.... جان پدر ... کجاستی؟پدرهای دیگر مادرهای دیگرکه آبانی خونین را دیدند و ....که وجودشان را بالای آسمان پرپر شده دیدند...که قرار بود آن آسمان بشود راهی روشن و امن برای عزیزشان..مردمی را می بینمسخت .... بی حس...نگاههای سرد ...سرهای پایین ...فقط میروند و می روند که روزشان شب شود ..که بگذرانند این روزگار تلخ را نه رمغی برای شان مانده برای فریاد زدن نه نایی برای سر بلند کردن حتی.... گرچه شاید ترجیحشان خون کمتر ریخته شده باشد...  خرده کاغذهای ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت خرده کاغذهای ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : atojaald بازدید : 43 تاريخ : سه شنبه 4 بهمن 1401 ساعت: 19:47

تو..... تورا میبینم هنوز در رویاهایمشبی نیست که رهایم کنی سه سال گذشت چه زود .... سه سال هست که همه را با تو قیاس میکنم سه سال است که هرجا را با تو تصور میکنم ... کوه .. دریا... جنگل... شهر.. پیاده رو... مهمانی ها... حتی تخت خوابم رافکر کنم دیگر نتوانم جای خالی کنارم را با کس دیگری پر کنم ...کسی که تو نباشی! اخ ... که چقدر دلتنگممیترسم بیایم و نبینی مرا ....نخواهی مرا....فکر نکنی از بی معرفتی ام هست؟!! میترسم فقط... خرده کاغذهای ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت خرده کاغذهای ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : atojaald بازدید : 118 تاريخ : جمعه 23 ارديبهشت 1401 ساعت: 13:24

امسال اردیبهشت دیگری بود تر و تازه.... سبزهای تازه .....قهوه ای های تازه .....بوی نم خاک تازه چشمان من هم مثل اردیبهشت امسال بود تر اما کهنه .... خیلی وقت است که چشمانم تازه نیست.. تازه سی ساله شده ان خرده کاغذهای ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت خرده کاغذهای ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : atojaald بازدید : 148 تاريخ : چهارشنبه 29 خرداد 1398 ساعت: 22:48

ای که رفته با خود دلی شکسته برده ای این چُنین به طوفان تنِ مرا سپرده ای ای که مُهرِ باطل زدی به دفترِ من بعدِ تو نیامد چه ها که بر سرِ من ای خدای عالم چگونه باورم شد آن که روزگاری پناه و یاورم شد سایه اَش نماند همیشه بر سرِ من زیرِ لب بخندد به مرگ و پرپرِ من رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته اَم رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته اَم رفتی و نهادی چه آسان دلِ مرا به زیرِ پا رفتی و خیالت زمانی نمی کُند مرا رها ای به دل آشنا تا که هستم بیا وایِ من اگر نیایی وایِ من اگر نیایی......   خرده کاغذهای ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت خرده کاغذهای ذهن من دنبال می کنید

برچسب : الهه, نویسنده : atojaald بازدید : 139 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 16:37

و انتهای این قصه سرد همیشه سبز خواهد بود...... چنین است جهان.....هرسو که روی... هر طرف که بنگری.. رهرو هر اندیشه ای که شوی دست آخر به نقطه آغازین بازخواهی گشت اما نه مثل قبل خواهی بود نه خواهی ماند ... واین فلسفه بهار است....نو شدن...سبز شدن... نمو دوباره....سر از خاک و پیله های تنیده بر دور خود در آر که این جهان منتظر توست... منتظر تغییر تو... منتظر اندیشه های تو.... برخیز و احوالاتت را نو کن، زمان بی وفاست...زود از کنارت میگذرد....انگار که نمی شناسد...به پا خیز و هر آنچه برای بهتر کردن حالت داری انجام ده....اینجا زمین است فرصت اندک و راه طولانی....اما همین زمین و هرآنچه برروی آن است از آن تو خرده کاغذهای ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت خرده کاغذهای ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نوروزبهارتغییر, نویسنده : atojaald بازدید : 138 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 16:37

غروب بود ...آسمان به رنگ خون

پاي كوه فرهاد تنديسي از شيرين ميساخت

شيرين آمد

نگاه كرد،به فرهاد،به تنديس

خيره به فرهاد شد....پير شده بود...

مجنون آمد

به تنديس نگاه كرد و به شيرين......اورا زيباتر از ليلي يافت 

نگاهشان با هم تلاقي كرد...

خورشيد غروب كرد و فرهاد پاي تنديس شيرين اشك ميريخت.

خرده کاغذهای ذهن من...
ما را در سایت خرده کاغذهای ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : atojaald بازدید : 166 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 16:37

آن دم كه الهه مرگ بر بالينش حاضر مي شود با پوزخندي تلخ،  

اودر اين فكر است كه باجي به چه قيمت پيشنهاد كند.

خرده کاغذهای ذهن من...
ما را در سایت خرده کاغذهای ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : atojaald بازدید : 141 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 16:37